یک خاطره از چهارده سال قبل:
این ماجرا که میخواهم برایتان تعریف کنم مربوط به چهارده سال قبل است؛ در افسردگی شدید در مملکت انگلیس بودم، به زور یک نازنینی بیرون رفتیم. در لندن یک جایی مثل خیابان مولوی تهران هست به نام Camden Town، رفتیم آنجا و شلوغ بود، همه مردم آمده بودند، پر از ساندویچی … و خیلی عجیب بود. با آن حال مچاله و داغون رفته بودم آنجا و دیدم یک آدمی شعبدهبازی میکند و کارهایی میکند که آدم میخندد. من هوس کردم ابزار شعبده بازی خانگی برای برادر کوچکتر خانمم که آن موقع هنوز افتخار همسریش را نداشتم و با هم مؤانستی داشتیم، بخرم. بعد آمدم ایران و ازدواج کردیم. امروز پسرم رسا جعبه آن ابزار شعبه بازی خانگی را پیدا کرد و میگفت: «بابا این چهجوریه؟ یادم بده …» قسمت برادر خانمم نشد اما به خانمم گفتم: «چه جالب! من آن روز، به عشق و به یک نیت قشنگ این بسته را خریدم و حالا پسرمان با آن بازی میکند.» می خواهم بگویم: «گاهی آدم اصلاً نمیفهمد! در زندگیاش به یک نیتی کاری را شروع میکند و خداوند کار دیگری را برایش رقم می زند. تو اول باید کاری را شروع کنی و در بازار این عالم، متاعی بیاوری.»