نگو جایی نداری بروی
این سه متر و نیم حیاط خانهات را هم
درست نديدهاي.
دنيا را كه نميتوان
در هواي حلزوني اين اتاق
سبك سنگين كرد
ديوارهاي اين جهان
سر به فلك هم كه بركشند
بيش از اين پردههاي كيپ
عرصه بر نگاه تو تنگ نميكنند.
پرندهاي كه پر ميكشد از آشيان
نه آدرسي دارد ،
نه شمارهي پروازي
نه قرار ملاقاتي،
شاخهي هيچ درخت وُ
نردهي هيچ بالكني را نيز
به نامش ثبت نكردهاند.
بينام و نشانتر از پرنده كه نيستي
اين هواي ملس هم
كه از فرط زلالي وُ صافي
پروانه ميانش بكس و باد ميكند
خوشبختانه ارث پدري هيچ ديوثي نيست.
در انتظار چه نشستهاي
زمان علف خرس نيست عزيزم
هر ثانيهي حرامشدهاش را
بايد حساب پس بدهي
حواست نباشد
همين ساعت لكنتهي ديواري
به نيش عقربههاي تيزش
تو را و اشتياق مرا
به اجزاي موريانهپسند تجزيه ميكند
و چشمهايت را ميبرد
مانند دو تمبر باطلشدهي قديمي
در آلبومي كپكزده بچسباند.
نگو كسي به فكرت نيست
و نامت را دنيا از ياد برده است.
شايد دنيا (تويي و من)
و نام ما مهم نيست در جريدهي عالم
با حروف درشت چاپ شود
همين كه جانانه بر لبي جاري شود
تا ابديت خواهد رفت.
عباس صفارى
——-
پ ن: من كم شعرى به اين زيبايى در زندگيم خواندهام، سالهاست باهاش صفا ميكنم و جانم روشن ميشود