امتیاز مطلب
روزگارى خواهد آمد كه من به شانه تو تكيه كنم، اميدوارم مغزم هنوز كار كند و بتوانيم هنوز با خاطراتى كه اين روزها برايت میسازم، بخنديم و كيف كنيم.
نفسم،
بزرگترين ترس من، از دست دادن عملكرد مغزم است،
به همين خاطر است كه قبل از اينكه دير شود سعى میكنم از زندگى، ثانيههايش را هم از دست ندهم؛
هر روز صبح ازات خوابهايت را میپرسم و تو عادت كردهاى برايم بگويى كه چه ديدهاى و من متعجب میشوم از روياهايت؛
كودكان روح عالم را، شفاف به ما میتابانند؛
كودكان
تا دو سه سالگى كه بوى بهشت هم هنوز میدهند،
دلم گاهى براى سه سالگيَت تنگ میشود ولى گريزى نيست جز بلعيدن همين لحظات بودنت،
كاش میشد دعايى كنم كه رنجى به جانت ننشيند ولى دعا میكنم در رنجهاى اين زندگى، نور پروردگار را گم نكنى و مرد بزرگترى گردى.
بابا