یک بیاحتیاطی موقع بازی با پسرم، در اولین روز تابستان من را روانه بیمارستان کرد؛
تقریبا مطمئن بودم پاشنه پام شکسته که الحمدلله، ارتوپد محترم، ضربدیدگی سنگین تشخیص دادند و چند روز استراحت
چند روز عصا بدست جابهجا میشدم و همش به خودم امید میدادم که بزودی بیعصا راه میروی و اونجا بود که فهمیدم افراد دارای معلولیت چقدر میتوانند بزرگمرتبه باشند که اینهمه سختی را بدون توقع داشتن از بقیه سالهاست تحمل میکنند
تو دبیرستان وقتی کار درسیم به نذر میکشید، نذرم این بود:
میرفتم آسایشگاه بچههای ضایعات نخاعی تو خیابان جامی و چقدر سخت بود ارتباط گرفتن با مردی که در تظاهرات سال ۵۷ قطع نخاع شده بود، ولی الان میفهمم بدون امید زیستن چقدر سخت است و دمشون گرم که موقع دیدار، همون یک ذره هم تحویلمان میگرفتند.
تو بیمارستان، منتظر پشت در اتاق ویزیت ارتوپدی که نشسته بودم، خانمی محترم باهام سلامعلیک کردند که خیلی محبت داشتند؛
تحت شیمی درمانی بود و کارش قبل از سرطان روان درمانی بیماران مبتلا به سرطان بود و پس از ابتلا هنوز این کار را انجام میداد.
اين اتفاق، خيلى برام عجيب بود كه چه ايمانى به كار و زندگى در اين بانوى بزرگوار وجود داشت كه پنجه در پنجه سرطان، از پا نمینشست.
خدا به همراه او و بقيه سفيران زندگيمان باد.