تو يك محفلى نشسته ام ؛
آقاى جوانى از خاطرات فروشندگى در داروخانه تعريف ميكرد ؛
“شب جمعه اى، آقايي ژنده پوش و هپلى اوند تو داروخانه ما و گفت : ترامادول داريد؟( نسخه نداشت)
ما هم گفتيم يارو معتاده و بهش گفتيمً نداريم! از او اصرار و از ما نشان دادن پرونكلهاى وزارت بهداشت و آيين نامه ها و …
ناگهان شلوار را كشيدند پايين و تو كل داروخانه پاشش محتويات مثانه فرمودند ! خيلى هم عادلانه پراكنده پاشى كرد!
ما كه شوكه شده بوديم فقط تماشا كرديم تا رفت
——
دو هفته بعد همون آقا دوباره اومد تو معازه
تا گفت تراما… بهش يك بسته كامل داديم ؛ والله با اين نوناشون😂”
————-
پ ن :
چند خواننده محترم نوشتند ” از شما بعيده دكتر اين مطالب در چنين صفحه اى” يا ” نكته اخلاقى اين نوشته چه بود؟”
١-بعضيها طنز را نميفهمند آقا، تعارف نداريم؛ كودك درون ندارند؛ همه جا دنبال يك نكته پيچيده هستند؛ عزيز جان! اگر نميتوانى چند ثانيه بخندى، فاجعه است! اگر همه جا بايد تحليل كنى، معمولا بازنده اى…گاهى بگذار آركتايپ ” دلقك” به تو تعادل بدهد ( بحث سفر قهرمانى پيرسون)
٢-عزيز! آدمها الزاما به قواعد اخلاقى سليقه اى شما زندگى نميكنند كه راحت بتونى براشون منبر طرز نوشتن و ادب و … بروى! كافيست اينقدر براى خودت هويت كاذب نسازى كه من باادبم، من فلانم، بيسارم… به يك چيز ساده بخند؛ همين!
٣- آخر داستان ربطى به نونوايى نداره به جد سيد مقوا، اون خودش يك لطيفه مشهور ديگه است😩