تمشک

امتیاز مطلب

مادرم یک خاله مرجان ثروتمند و زیباروی داشت که تاکنون به اقتدار و جذبه اش، خانمی ندیده ام؛
این دو تا خواهر بسیار متفاوت بودند ولی جانشان برای هم در میرفت؛
مامان ملوک ما شاگرد تار جلیل شهناز بود و بعد از حج و سفر مکه، ساز را کنار گذاشته بود و مومن شده بود و خاله مرجان، به قول ادبیات محاوره اون روزها، حسابی طاغوتی بود، ماشین چیتان فیتان و کاخ نیاوران و چند تا سگ خونگی ( جون میداد واسه فیلمسازهای دهه فجر😂)
ماها ساکن حسن آباد بودیم و‌اونها ساکن شمیران،
بنابراین حس و حال ما نوه های ملوک خانم را میتوانید تجسم کنید وقتی مثلا میرفتیم نیاوران؛
خیلی مودب میشدیم و رقابت داشتیم که اوامر خاله مرجان را سریعا اطاعت کنیم؛ چرا؟
تنها کسی بود که ممکن بود عیدی اسکناس پانصد تومانی بدهد و از اون مهمتر،
تابستونها دلخوشی ما بچه ها این بود که منتخب ایشان بشویم جهت مسافرت به ویلای رامسرشان که حکم ونیز امروزیها را داشت واسه ما

سال ۶۱ بود؛
تابستون کلاس چهارم با پنجم بود؛
من و پسرخاله ام انتخاب شده بودیم برای آن سفر ملکوتی؛
هنوز بوی تابستان رامسر و خیابان کشیهای زیبایش و دریای غیر قابل شنایش در ذهنم هست؛
صبح روزی که رسیدیم؛ از ویلای روبرو ، خانواده بیات آمدند خوش آمد خاله جان و در دست دختر دوازده ساله شان، یک سبد بود از میوه ای عجیب که تاکنون من و پسرخاله مان ندیده بودیم ؛ تمشک
تمام آن سفر به رقابت نفسگیر من و پسرخاله ندید-پدیدم گذشت که با سه سال بزرگتر بودن دست بالاتر را داشت در صمیمیت با « شراره» خانم .
تازه اسم پسرخاله ام دیوید بود و من علیرضا😂 واضح بود خیلی باکلاس تر جلوه میکرد؛
من پولیتیک زدم و از طریق مادربزرگ ملوک ، شاگرد اولیم را متواضعانه در جمعهای شبانه بزرگترها انداختم تو صحبتها ولی افاده نکرد😉
دوچرخه سواریها و صحبتهای دونفره نصیب دیوید شد و سیخ جوجه تمیز کردن و نقش نوه باادب ملوک جون به ما !
اما از آنجاییکه الصبر مفتاح الفرج؛ شراره یک روز بی مقدمه دست من را گرفت برد تو باغچه بغل ویلا و بهم تمشک چیدن یاد داد که ناگفته جایزه اسکار محسوب میشد، نه؟
تیغها دستانم را خونی مالی میکرد ولی سخت ترین تمشکها را براش میچیدم میگذاشتم تو سبدش و او هم بهم آفرین میگفت؛
———
سالهای بعد که رامسر میرفتیم شراره را ندیدم، فکر کنم اونها هم رفتند خارج؛ خارج جایی بود که “طاغوتیهای» خوشبخت میرفتند
و دلخوشیهای ما را هم میبردند؛

خاله مرجان چند وقت پیش تو ونکوور از دنیا رفت؛
دیوید آمریکاست با خانم و دو‌دخترش،
ما هم میشینیم با همسرخانم سالی یکماه تمشک میخوریم و با خاطراتمان حظ میکنیم،

اشتراک گذاری

اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در telegram

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

مطالب مرتبط

تمشک

مطالب مرتبط