بهش قول داده بودم شکستگی انگشت پام که بهتر بشه، میریم کوه؛
صبح بهش گفتم که امشب میزنیم بالا،
از غروب ذوق داشت و هی لباس عوض میکرد و کوله پشتی پر میکرد.
ساعت ۱.۵ صبح رفتیم بالا،
به مدد نور لطیف ماه کامل، یاد گرفت قدمهای کوچک و محکم برداره،
حدس زده بودم اول راه بگه برگردیم ولی یهویی صدای سگها و جیرجیرکها را که شنید گفت هیجان زدهام.
یعنی چی؟
بریم تا بالای بالا
تو مسیر چند نفری برمیگشتند؛ سلام و احوالپرسی و ادامه مسیر… شوخی شوخی رفتیم تا اولین ایستگاه؛ آخرین باری که این مسیر را بالا آمده بودم، سی و دو سال قبل بود! اون بالا بهش تبریک گفتم؛
بابا به نظرت آمادهام بریم کوه آتشفشان (دماوند) ؟؟؟
نه هنوز😳
چند دقیقه بعد
بابا میشه یک تیم مردونه از دوستام (امیرکیان و رادین) بیارم کوه؟
من: مردونه؟ !!!😳
تنها کاری که از دستمون بر میاد اینه که خاطرات درست و خوب برای فرزندانمون ایجاد کنیم،
درسته بهشون مرز نشون میدهیم ولی نگذاریم دلشون بگیره
بچه بودم غروب فردای روزهای برفی این شهر ما میشد ماتم؛ برفهای یخ زده گلی،
پیکانهای فكستنى زنجیر چرخ زده،
هیلمنهای رنگ و رو رفته،
تصاوير سياه و سفيد و مبهم كودكى،
غم و بیحوصلگى خونهها با شيشههاى چسب ضربدرى،
به همين خاطر، اكثرا تلاشم اينه تصاويرى كه ميكاره تو ذهنش، غنى باشه.