بچه که بودم، ته کوچه اقتدار (بغل بازار موبایل فعلی توحسنآباد تهرون) خونه مادربزرگ ملوکم زندگی میکردیم. یک حیاط خلوت تقریبا ۵-۶ متری داشتند که توش حموم بود. در حمومه فلزی بود، خاکستری زنگ زده که دفورمه هم شده بود و درست و درمون چفت وبست قاب در نمیشد (به قول قدیمیها دره، پیش میموند= لاش باز میموند)
کاشیهای سفید گلدار داشت و یک دوش از زمان هیتلر فکر کنم و دو سه تا تشت رنگارنگ هم همیشه کف حمومه ول بودند.
اینکه آب گرم بود یا ولرم بستگی داشت به یک آبگرمکن جنرال نفتی که تو همون حیاط بود.
ما که تنها آپشن شویندهای که داشتیم شامپو زرد تخم مرغی داروگر بود؛ صابون لوکس هم بود البته و خلاص!
سال ۲۰۰۷ رفته بودم از این فروشگاه شهروندای لندن (ویت روز) شامپوی موی چرب بگیرم (مو داشتم اون موقع تا کمر😉) اینقدر انواع شوینده و حالتدهنده و ژل تنشویه و کرم و لوسیون بعد از استحمام و … دیدم که خندهام گرفته بود حموم کردن اینها چقدر تشریفات داره😁
سرتون رو درد نیارم که یک استرسی اون حموم داشت که واقعا جدی بود: سوسک گنده بالدار و اون حالت بیدفاع عریانی که تو داشتی تو اون سه متر جای سرد وخیس، کف سوزان در چشم…😰 قشنگ توجیه شدید چرا با دیدن این عکس، یه چیزی از ورای چهل سال اون زیر خاطرات، بالا زد؟
لذا شاعر میفرماید:
اگه عشق همینه،
اگه زندگی اینه ،
نمیخوام چشمام دنیا رو ببینه
#علیرضاشیری
خاطره بازی
پ ن ۱
یادم اومد اون وسط حمام، سر کف زده، چشم سوخته، فشار آب کم میشد، بعد باید داد میزدیم (جیغ) که بیرونیها فعلا شیرهای آب را ببندند تا این لامصب مال ما تموم شه؛ مشکل این بود نمیفهمیدیم یکی از شیرهای آبی که باید میبستند مال اون مادرمردهای بود که سر کاسه توالت نشسته بود… نگم برات مادر😁
پ ن ۲
یکی از کامنتها را خوندم که نوشته بود حاضریم همه این حمومهای مدرن فعلی را بدیم، یه بار دیگه بریم زیر دست اون مادربزرگ نازنین که تنمون را لیف بزنه؛ آی گریه کردم😔؛ سن من که میرسی مامانبزرگها و بابابزرگها رفتهاند، حتی بعضی پدر مادرهاشون؛ و چقدر جاشون خالیه که بشینیم خاطرهبازی کنیم و اونها ریز ریز بخندند.