دو ماجرای کسب و کار توانگرانه

امتیاز مطلب

✔️ ماجرای ۱
از اول رفتیم تیراندازی که “بازی” کنه
مربیان محترم می‌خواستند درست تیر انداختن را بهش یاد دهند و اصول و … خواهش کردم صبور باشند؛ ما دنبال تربیت قهرمان المپیک و … نیستیم، بچه، بازی نیاز دارد و بعدا اگر خواست می‌رود سراغ حرفه‌ای‌گری
۲. از ابتدا نه شنید! حتی از خیلی مسوولین سالن؛
-قدت میرسه؟
_تفنگ بزرگه برات،
بزرگتر شدی بیا،
این تفنگ اسباب‌بازی نیست…
اکثر جملات در راستای دلگرم کردن بچه نبود؛ وقتی تیر انداخت و از جلسه اول تو خال سیاه و حتی عدد ۱۰ انداخت خیلی بی‌تفاوت نگاهش کردند، انگار نه انگار بچه کمی تشویق می‌خواهد که علاقه‌مند شود؛ فقط شانه بالا انداختند که استثنائه دیگه…
اما من بدون ذوق‌زدگی بیش از حد، تشویقش کردم؛ همه را تشویق می‌کنم، هر جا چیز خوبی ببینم، بی‌زبون و ساكت وانمیستم تماشا… به طرف با صدای بلند میگویم دمت گرم،

✔️ ماجرای ۲
رفته‌ایم دکان کوچک ساعت‌فروشی تو‌ خیابان انقلاب؛ شیشه مغازه گرد گرفته و یتیم‌تر از ویترین، خود ساعت‌ها پشت شبشه جاخوش کرده‌اند؛
با این حال دیدن ساعت‌های قدیمی Q&Q وسوسه‌مون کرد بریم تو مغازه قیمت بپرسیم.
مغازه‌دار چنان بی‌حوصله وراندازمون کرد که پسرم یادش رفت چرا رفتیم تو؛ با ادب سوال کردم فلان ساعت چنده؟ میشه بیاریدش امتحانش کنیم؟
با تریپ لای در مونده گفت اون ساعت پایین ویترینه، اگه می‌خواهید بخریدش بیارم!
من که شوکه شده بودم از طرز مغازه‌داری و‌ مشتری‌مداری طرف، گفتم نه داداش و زدیم از دکان بی‌رونقش بیرون؛
بی‌رونقی، بیشتر مال خودش بود نه بازار خراب مملکت وگرنه که
«روی خوش کاسب، حلقه دام بلاست»

اشتراک گذاری

اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در telegram

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

مطالب مرتبط

۲ ماجرای کسب و کار

مطالب مرتبط