امتیاز مطلب
شده جايى رفته باشى و يك قرون پول دستت نباشه يا كيف پولت را جا گذاشته باشى؟ بعد از خودفحاشى يهویی يك آرامشى آدم را فرا میگيره، ديگه خيالت راحت ميشه نه انتخابى هست نه وسواسى نه دودلى نه خريد اين يا اون يكى …
پريشبى اينجورى شدم ولى اين فنجونها را ديدم تو پاساژ، قند تو دلم آب شد از ذوق اينكه شايد بعدا گذرم افتاد لواسون و گرفتمشون،
خدا را چه ديدى، شايد نازنينى ميهمان ما شد و ما چاى هل باصفايى برايش دم كنيم
واگويه نصب شبى:
نه كه دلت را هوایی كنم،
نه،
فقط:
اون بيد خشك خونه خاتون بود؛
تُكش نيمه اسفندى سبزه زده!
انگارى گوش شيطون كر،
مقدر شده كه باهار را ببينيم دوباره
حيف كه نيستى …
درسته كه قبيله بى تو ماند،
ولى چه ماندنى؟
حرف آخر
روسياهی موند به دل ذغال شيطون