جایی از بهشت در خاطره خونه ادموند

امتیاز مطلب

بهشت از نظر من جاييست كه چيپس و ماست چكيده ميزنى و چاق نميشوى؛
رستوران مسلم ميرى تو بازار شيرين پلو ميزنى و چاق نميشوى،
( بقيه ليست خصوصيات غذايى بهشت با شما)
نه سالم بود ، آقام يك رفيق ارمنى پيدا كرده بود به اسم ادموند كه دعوتمون كرده بود واسه مراسم سال نوى مسيحى به منزلشون؛
از نظر ما – نميدونم چرا واقعا- ارامنه حكم خارجی‌ها را داشتند و معاشرت باهاشون خيلى باكلاسى محسوب ميشد خلاصه هر چى لباس نونوارى داشتيم سوا ميكرديم با چه وسواسى كه تو مهمونى ” خارجيها” مايه شرمسارى نشويم ؛
يادمه يك كاپشن آقام برام از لاهه هلند آورده بود كه پوشيدنش يك بحث داشت و داستان خود كاپشن بحثى جدا داشت.
نگم براتون كه كاپشنه را كه می‌پوشيدم قشنگ لهجه هلندى پيدا ميكردم😁 تقريبا تو محل همه ميدانستند عليرضا كاپشن خارجيه را پوشيده و اصلا اعصاب نداره بهش تعارف فوتبال بزنى و …يه حالى…
اما داستانش اين بود كه بابام تو تيم حقوقى دفاع از يك پرونده ملى ايران تو لاهه رفته بود و دفاع را هم از آمريكايی‌ها برده بودند و روز آخر اعلام راى ، اين كافشن (كاپشن كمه واسه اين تجربه) را واسه من گرفته بود.
ادموند يك پسر همسن من داشت به اسم آربى و بدتر از من ساكت بود ولى من خيلى كنجكاو بودم ببينم چطورى حرف ميزنند، از دوران كودكيم تو حسن آباد هم از بچه محل‌هاى ارمنى مون دو تا كلمه بلد بوديم مثل ” بارف= سلام” كيفت لاوا؟ خوبى؟
يعنى اونجورى صفر كلوين نبوديم😉… بعله ريا نشه
خلاصه يادمه رفتيم مهمونى دوست جديد بابام و خيلى مودب نشستيم كنار و به ارزيابى اوليه مشغول شديم ، نور هم در حد شمع و اينا😡
يهويى ديدم يه تغار بزرگ چدنى پر از چيپس خونگى آوردند كه كف بر شديم (اينهمه چيپس نديده بوديم والله)
بعد يك كاسه بزرگ ماست سفت آوردند ( بعدا فهميدم بهش ميگويند چكيده😳)
من به آقام نگاه ميكردم ببينم چه ميكنه با اين متاع ، جدا ميخورنش؟ با شام بزنيم؟ چيه داستانش… آقام طفلك نگو خودش حيرون تر از منه ببينه قصه چيه😰)
سرتون را درد ميارم بالاخره يكى ازمهمون‌ها با قاشق ماست ريخت تو پياله و چيپس هم كنارش و با دست چيپس‌ها را زد تو ماسته و خلاص.
ديگه معطل نكردم و حمله ور شد ارتش خلق ايران به داستان🔪🔪⛏⛏
به محض اينكه طعم تركيبى ماست چكيده و چيپس را چشيدم طورى كف كرده بودم از باحاليش كه ميخواستم لخت بشم برم تو مجيديه بدوم بگم : اوركا! اوركا !
اينجور اپيلاسيون چشايى شدم از شدت لذت !
——-
سي و پنج سال گذشته ؛
اون بي امكاناتى زمان جنگ گذشت
مردم الحمدلله خيلى مهمونى هاى پر و پيمون ترى دارند، ولى لذت اون كاپشن و كشف طعم جديد فراموشم نميشود.
———
اگر تو كامنتها درباره كلسترول برى منبر ، ريپورتت ميكنم ؛ گفته باشم😡
( بي اعصاب طور)

اشتراک گذاری

اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در telegram

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

مطالب مرتبط

خاطره ای از دوست ارمنی

مطالب مرتبط